از صبح، "سعادت؟ آه..." را زیر لب زمزمه می کردم
چند شب پیش چنان که رسم این چند ساله بوده و هست، نشسته در آسمان (خانه ی ستاره و ماه) نم نمک باده نوشیدیم. کمی که شنوایی کم شد، هوس شعری عارض شده بود وانفسا. چندتایی از بر خواندیم و وقتی دیگر هوش و حواس آلوده یاری نکرد دست به دامان دفتر اشعار شدیم. همانها را خواند که بارها در همین احوال خوانده بودیم. یادم نیست چندمینش "سر کوه بلند" بود، اما خوب یادم هست که چه گریستیم. وقت وداع گفتم : "مدتها بود با هم نگریسته بودیم، خوب بود."
فردای آن شب به ناگاه خاطرم آمد که یاد مرگ اخوان روز گذشته بوده. غصه ام نشد که یک روز دیر به یاد آوردم، چرا که هم نوشیدیم و خواندیم، هم گریستیم با شعرش...
نمی دونم چی بگم. ولی منم از اون حال و هوا دلم می خواد.