از حاج آب رسان به کلیه بر و بچ تشنه

 

سعادت؟ آه...!

 

 

 

...

 

7 *

 

بلی، هیچ است و دیگر هیچ.

تو ای غمگینِ با هر چیز و هر کس قهر،

گریزان از طلایی بامدادِ شاد و شُسته ی شهر،

بدین میخانه ی دنجِ بیابان کرده تنها کوچ.

بلی، هیچ است و دیگر هیچ،

و گر جز هیچ باشد، پوچ.

سعادت؟ آه... !

تهی را با فریب آمیخته، و آنگاه

به دنبالش چنین پیموده چندین راه،

تنِ تنها نشسته ای

- فریبان خویش را با هیچ-

و نَم نَم باده می نوشی؛

و خواهی لحظه هایِ تیره را با می چراغان کرد؟

و می کوشی که بر دل خلعت از لونی دگر پوشی؟

و امّا لحظه ها... افسوس !

به می گلگون نیاری کرد آن غمگین سیاهان را،

بسی بیهوده می کوشی.

سیه پستان گُرازی وحشی و نر ماده، یا شاید

سیه خرسی خنثی، این؛

نه آن میشِ سپیدِ فرّهی، بشاس !

که را، و آنگه به سودایِ چه، میدوشی؟

بلی، ای غمگینِ تنها

همان هیچ است و دیگر هیچ

و گر جز هیچ باشد، پوچ.

و بیهوده ست از زندان به زندان کوچ.                     

...

 « م.امید »

 

 

 

* قسمت هفتم از شعری هشت قسمتی به همین نام، از" در حیاط کوچک پاییز، در زندان"

 

بعضی وقتها آدم فکر می کنه کسی دوستش نداره !

 

 

 

سال 68 بود. کلاس سوم بودم. بارون های پاییزی اهواز دیگه شورش رو در آورده بودن.

یک روز از خواب بیدار شدم دیدم مادرم نیست. داشتم فکر می کردم که صبح به این زودی کجا رفته، آخه من باید می رفتم مدرسه !

از بابا پرسیدم، گفت : مامان رفته بیمارستان !

از مدرسه که برگشتم هم مادرم نبود. فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه بچه اندازه ی یه بچه خرس (!) زیر یه پشه بند خوابوندن و می گن : این برادرته !

من هم ذوق زده، پریدم یه ماچ گندش کردم که باهام برخورد شد؛ بچه رو ماچ نکن !

دردسر از همون موقع شروع شد...

راستش رو بخواین، دردسر هاش هم شیرین بود !

الان دیگه اون بچه خرس شده یه نیِ قلیونِ 17 ساله ! دیگه یه پارچه آقا شده ! ولی باز هم نمی شه ماچِ گندش کرد ! مرد شده دیگه ...بگذریم !

خوشحالم که بامشاد رو دارم !

 

 تولدت مبارک !

آری باید زیست !

 

 

 

در آن هنگام که پس از زدودنِ خون، چسبناکی عسلی را که خورانده ای بر انگشتانت احساس می کنی،

و یا دشنه ی تا دسته فرو رفته را، با مشقّت از گُرده ی خود بیرون می کِشی و خط خود را بر دسته ی

 آن محکوک می بینی.

آن زمان که دودِ تاری شده ای، ناظر بر شراره های آتشی که هیزمش تو هستی پس از آن روزگار که نوردبانی بودی، و ...

و اما باز تاب نمی آوری دیدن نابینا و چاه را،

خسته از خود و پوست سختت، با تأسف، حقیقتی را تأکید می کنی :

" هنوز هستم و محکومم به بودن ! "